NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
شهریور ماه 1320 محمل اتفاقاتی چون ورود قواى متفقین به ایران، تبعید رضاخان به جزیره موریس، آغاز سلطنت محمدرضا پهلوی و در هم ریختن اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران است که مىبایست به طور دقیق تری مورد بررسى و مداقه قرار گیرد. در همین رابطه سرویس تاریخی بولتن نیوز به واکاوی و کنکاش درباره این دوره مهم از تاریخ ایران پرداخت: پایان عمر یک قلدر گرایش رضاخان به ارتش نازی و شخص هیتلر باعث شده بود که نیروهای روسی و انگلیسی و آمریکایی نسبت به دوام پادشاهی رضا شاه دچار تردید شده و در صدد تغییر آن بر آیند. در این هنگام نیروهای روسی کشور را به اشغال خود در آورده و به سمت پایتخت در حال حرکت بودند. رضاخان، مردی که به قلدری و شجاعت و صلابت شناخته می شد به محض شنیدن این خبر، وحشت سراپای ش را گرفت و به فکر چاره جویی افتاد. فروغی، این پای ثابت لژ فراماسونری در ایران، به او پیشنهاد می دهد که در برابر روس ها مقاومت نکند زیرا این کار وضع را از همینی که هست بدتر خواهد کرد. رضاخان هم پذیرفت و در روز 5 شهریور به تمام واحدهای کشوری و لشگری دستور عدم مقاومت در برابر نیروهای متفقین را صادر می کند. در این روزها رضاخان به حدی لاغر شده و بنیه ش را از دست داده بود که پشت ش خمیده بود و توان راه رفتن بدون عصا را نداشت. اراده ش را هم از دست داده بود و حرف های ضد و نقیض می زد و هر که هر چه می گفت قبول می کرد.
سرانجام در روز 25 شهریور رضاخان استعفانامه ای را که فروغی تهیه کرده بود امضا کرد و به سمت اصفهان حرکت کرد. یکی از موضوعاتی که دولتمردان پهلوی در موردش صحبت چندانی نکرده اند چگونگی ماجرای روز استعفای رضاخان است. معلوم نیست به چه دلیل! فقط به این موضوع اشاره کرده اند که رضاخان گفت که «پیر و فرسوده شده ام و مسئولیت مملکت را باید به شخص جوان تری که ولیعهد من است بسپارم. از شما هم انتظار دارم که از وایعهد به عنوان شاه آینده حمایت کنید و پشتیبانی لازم را از او به عمل آورید.» حاضرین هم «اطاعت می شود قربان»ی گفتند و تعظیم کردند.
کل این مراسمی دقائقی بیشتر طول نکشید زیرا رضاخان عجله ی زیادی برای خروج از تهران داشت. هر لحظه ممکن بود نیروهای روس که حوالی کرج بودند وارد تهران شوند و او را به چنگ در بیاورند. هر چند محمدرضا در خاطرات ش سعی دارد این موضوع را کتمان کند و آن را به حساب روحیه تمکین ناپذیری پدرش از انگلیسی ها بگذارد اما واقعیت چیز دیگری بود. رضاخان از اصفهان ابتدا به کرمان و از آنجا به بندرعباس رفته و با یک کشتی انگلیسی کشور را ترک می کند. ابتدا قرار بود طبق برنامه ی انگلیسی ها به بمبئی برود. رضاخان هم از این اتفاق خوشحال بود. اما در نزدیکی بمبئی یک دیپلمات انگلیسی سوار کشتی شده و خود را به رضاخان معرفی می کند و اطلاع می دهد که باید به جزیره موریس برود! انگلیسی ها هر چند برادر دیگر محمدرضا یعنی علیرضا را هم برای جانشینی رضاخان در نظر گرفته بودند اما در نهایت تن به سلطنت محمدرضا دادند. علیرضا در آن ایام حدود 19 سال سن داشت و از نظر خوی و ویژگی های اخلاقی و رفتاری شباهت زیادی به پدرش داشت. بی رحم و خشن و خشک و بدون منطق. به همین دلیل انگلیسی ها از او روی برگردان شدند. در این میان چگونگى به سلطنت رسیدن محمدرضا و تعیین سرنوشت حکومت پهلوى خود اتفاقى است که از اهمیت بالایى برخوردار است. این ماجرا را حسین فردوست که از دوران کودکى با محمدرضا همراه بوده و نه تنها به مثابه چشم و گوش وى، بلکه مهمتر از آن به مثابه مغز وى قلمداد گردیده، به شرح زیر بیان کرده است:
«دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگیر مسایلى بودم که به سرنوشت بعدى حکومت پهلوى پیوند قطعى داشت. نزدیکى من به ولیعهد و دوستى منحصر به فرد او با من عاملى بود که سبب شد تا در این مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتى انگلستان عهدهدار شوم... بعدازظهر یکى از روزهاى نهم یا دهم شهریور ماه ولیعهد به من گفت : همین امروز به سفارت انگلستان مراجعه کن در آنجا فردى است به نام ترات که رئیس اطلاعات انگلستان در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و درباره وضع من با او صحبت کن... من به سفارت انگلستان تلفن کردم و گفتم با مستر ترات کار دارم... خودم را معرفى کردم و گفتم از طرف ولیعهد پیغامى دارم از این موضوع استقبال کرد و گفت: همین امشب دقیقا رأس ساعت 8 به قلهک بیا!... سپس مشخصات خود را به من داد دقیقا رأس ساعت 8 فردى از درب سفارت خارج شد و از آن سمت خیابان به طرف من آمد. دیدم که مشخصات او با مستر ترات تطبیق مىکند. به هم رسیدیم به فارسى سلیس گفت: اسمتان چیست؟! گفتم: فردوست، گفت: خوب، من هم ترات! و دست داد. بلافاصله پرسید که موضوع چیست؟ گفتم که ولیعهد مرا فرستاده و نام شما را داده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم که وضع او چه خواهد شد و تکلیفش چیست؟ تراست مقدارى صحبت کرد و گفت محمدرضا طرفدار شدید آلمان است... او دائما به رادیوهایى که در ارتباط با جنگ است... گوش مىدهد و نقشهاى دارد که خود تو پیشرفت آلمان در جبههها را برایش در آن نقشه با سنجاق مشخص مىکنى!... من به سعدآباد برگشتم و جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیدا جا خورد و تعجب کرد که از کجا مىداند که من به رادیو گوش مىدهم و یا نقشه دارم و غیره!... محمدرضا گفت: فردا اول وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو که همان شب با محمدرضا صحبت کردم و گفت که نقشه را از بین مىبرم و رادیو هم دیگر گوش نمىکنم، مگر رادیوهایى که خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم! شب بعد به همان ترتیب ترات را در همان محل دیدم... به ترات گفتم که محمدرضا گفته که نقشهها را پاره مىکنم و ترات گفت: خوب ببینیم که او در این بیانش صداقت دارد یا خیر؟!...فعلاً جوابى جز این ندارم... جریان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم او بلافاصله رادیو را کنار گذاشت و دستور داد که نقشه و... را جمعآورى کنم... فکر مىکنم چهار یا پنج روز از اولین ملاقات بود که ترات گفت: امشب همانجا بیا! سر قرار رفتم. ترات گفت: محمدرضا پیشنهادات ما را انجام داده و این خوب است...به هر حال یک اشکال پیش آمده...روسها صراحتا مخالف سلطنت هستند... آمریکاییها هم بىتفاوتند... ولى خود ما به سلطنت علاقهمندیم به دلایلى که آمریکایىها متوجه نیستند... لذا من باید نخست با آمریکاییها صحبت کنم و آنها را توجیه کنم و زمانى که مسؤول مربوطه قانع شد، وزنه ما سنگین مىشود و دو نفرى به سراغ روسها خواهیم رفت. این بحث طبعاً چند روزى طول مىکشد ولى شما طبق معمول هر روز تلفن کن! به هر حال پس از حدود چهار پنج روز مجددا او را در همان محل و در همان ساعت دیدم گفت: من آمریکاییها را قانع کردم...یکى دو روز بعد باز ملاقات رخ داد و این بار ترات گفت که متأسفانه ما نتوانستیم روسها را حاضر به پذیرش محمدرضا کنیم!... نمىدانم حرفهاى ترات تا چه اندازه و تا چه حد با واقعیت منطبق بود؟! آیا واقعا چنین بود و یا مىخواست محمدرضا را بیشتر در ترس و انتظار و التهاب شدید قرار دهد؟!...بالاخره 24 شهریور بود که تراست به من گفت: با عجله همین امشب ترتیب کار را بده و هر چه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخیرى در کار نباشد. من به محمدرضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوط را تلفنى احضار کرد، توسط فروغى استعفانامه رضاخان که منتظر تعیین تکلیف ولیعهد بود، تقریر شد و مقدمات رفتن رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارک دیده شد... به این ترتیب روز 25 شهریور استعفاى رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت اعلام شد و روز 26 شهریور محمدرضا در مجلس سوگند خورد و رسما شاه شد.» اما سندى که در ذیل خواهید آمد نامهاى است که محمدرضا پهلوى، در این حال و هوا و در حالى که تا حدودى خیالش از انتصاب به تخت سلطنت، راحت شده، به مادرش نوشته است. عبارات مندرج در این سند، خود گویاى وضعیت اندرونى رضاخان در این دوران مىباشد که نیاز به تفسیر و تحلیل ندارد. اشاره مندرج در نامه، مبنى بر این که: «انشاءاللّه مذاکرات تا یکى دو روز دیگر به پایان خواهد رسید» بیانگر اوضاعى است که از زبان فردوست نقل شد. حال پدر مهربان و من و شاهپور به فضل پروردگار خوبست ولى البته از دورى شما غمگین هستیم و با اشتیاق تمام [در] انتظار دیدار وجود عزیزتان هستیم خوشبختانه همه روزه از شما تلگراف مىرسد و خیال ما را راحت مىکنید مادرجان عزیز خواهش مىکنم از طرف من از همه خیلى احوالپرسى کنید و بگویید که دائم به فکر آنها هستم و دورى آنها خیلى گران تمام مىشود اینجا انشاءاللّه مذاکرات تا یکى دو روز دیگر به پایان خواهد رسید و بعد از آن امیدوارم که اوضاع تا اندازه به وضع عادى برگردد و بتوانیم دوباره با خیال راحت همدیگر را در آغوش بگیریم خدا شما همه را حفظ کند بیشتر از این مصدع اوقاتت نشده کاغذم را با دعا به وجودت خاتمه مىدهم.
پسر مهربانت محمدرضا پهلوى
در همین ایام شمس پهلوى و شوهرش ـ مهرداد پهلبد ـ نیز نامه مشترکى به همسر رضاخان نوشتهاند که در فرازهایى از آن نیز وضعیت این خاندان در بدر، در شهریور 1320 به تصویر کشیده است. این نامه ـ که به خروج رضاخان از ایران مربوط مىباشد ـ به شرح زیر است : پیشگاه علیاحضرت ملکه به قدرى شمس و من از مفارقت علیاحضرت متأثر و غمگینیم که اندازه ندارد تمام طول راه صحبت مىکردیم که اگر علیاحضرت هم همراه بودند چقدر خوش مىگذشت. علیاحضرت این را بدانند که هر جا باشیم در تمام اوقات به فکر محبتهاى بىپایان و الطافى که علیاحضرت همیشه در حق ما داشتهاند خواهیم بود. امید کامل داریم که بزودى دو مرتبه از دیدار علیاحضرت مسرور گردیم. امروز پس از حرکت طرف ساعت 10 به نائین رسیدیم. ساعت 5/11 در اتاق کوچکى که قبلاً میز کوچکى در آن ترتیب داده بودند غذا خوردیم. اینک تا ساعت 2/5 اعلیحضرت همایونى استراحت مىفرمایند. شمس چند سطر زیر را مىنویسد. چون حکمران اصفهان مراجعت مىکند خواستم به وسیله این دو سطر خود را یادآور خاطر مبارک نموده و دستهاى علیاحضرت را از دور ببوسم. مادر عزیزم و بهتر از جانم به همین زودى دلم برایتان تنگ شده که تمام مدت به فکر آن وجود عزیز هستم جاى ما امروز خیلى بد است الحمداللّه که زود از اینجا خواهیم رفت مادر عزیز امیدوارم که زودتر طهران رفته و از دیدار برادر گرامیم مستفیض شوید و ایشان را از طرف من بوسیده و بگویید که چقدر غمگینم از اینکه نتوانستم براى این جدایى از ایشان خداحافظى کنم ممى عزیزم هر وقت چیزى لازم داشتید زود بنویسید که خریدارى کنیم البته نه از اینجا بلکه از امریکا. مادرجان اگر فوزیه و اشرف از اساسیه منزلم خوششان آمد هر چه میل داشتند اجازه دهید که بردارند و تو را به خدا به اشرف خیلى کمک و محبت کنید امیدوارم که مدتى را که از من دور هستید ... و فامیل و دوستان سعى کنند سرتان را گرم کرده که کمتر دلتنگ باشید. دختر پر مهرت شمس [ دوشنبه 89/8/10 ] [ 7:32 صبح ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|